۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه

بحث‌هايي به شدت زنانه

خانم شمسايي زن باشعوريه. فکر مي‌کنم جزو زنان خوشبخت هم به حساب مياد. در پنجاه سالگي سالم و سرحاله. يک شوهر عاشق بي‌قرار و دو فرزند تحصيل‌کرده موفق داره که هر دو چند ساليه به کانادا مهاجرت کردن. خانم شمسايي شيفته اون وجه از روح وحشي منه که سرشار از زندگيه؛ به راحتي چهارده‌ساله و شصت ساله مي‌شه. بازيگوش و سرکشه و به فقط در زمان حال زندگي مي‌کنه، موجودي بدون گذشته و بدون آينده. (متاسفانه هيچ وقت فرصت نشده تا من وجه نيستي وجودم رو نشون خانم شمسايي بدم. وجه شور مرگ که ناگزير با شور زندگي زاده مي‌شه. تناقض شگفت انگيزي که من بهش مي‌گم پارادوکس دوست داشتني خلقت.) چيزي که خانم شمسايي در مورد من نمي‌فهمه اينه که چطور زني به سرزندگي من حاضر به "زايش" يک زندگي ديگه نيست. خانم شمسايي هر وقت فرصتي پيدا کنه در جمع معلم‌ها بحث بچه‌دار شدن من رو پيش مي‌کشه و با اندوهي عميق مي‌گه: "دختر و پسر منم مثل تو‌ ان . اونا هم بچه نمي‌خوان. شما چرا اينجوري هستين. چرا انقدر ناشکرين."
در طول پنج سالي که از ازدواج من گذشته بارها مجبور شدم به اين سوال جواب بدم. بارها زن‌ها در شيدايي وصف‌ناپذيري از حس شگفت انگيز مادر شدن حرف زدند و بارها تاکيد کردن که من بي هيچ ترديدي خودم رو از بزرگترين لذت زندگيم محروم کردم.
در طول اين پنج سال مواجه شدن با مادراني که وقتي روبه‌روي معلمي مي‌ايستن تمام وجودشون دو تا گوش مي‌شه که بشنون اون چيزي که خلق کردن بهترينه، من رو به اين باور رسونده که بي‌شک زن‌هايي که مادر شدن رو تجربه کردن حرف درستي مي‌زنن. اما دغدغه من در طول همين زمان اين بوده که چه چيزي زايش يک موجود جديد رو تبديل به بزرگترين لذت زندگي مي‌کنه. به چيزهاي زيادي فکر کردم. با زن‌هاي زيادي در مورد حس مادريشون حرف زدم و در سي و دو سالگي پارادوکس شگفت انگيز ديگري از خلقت رو کشف کردم. به نظر مي‌رسه بخشي از حس خوشبختي به ميزان سرسپردگي ما به چيزي يا کسي برمي‌گرده. به اينکه چقدر روحي "خودش رو به تمامي بر چيزي مي‌افکنه"*. در مادر بودن اين سرسپردگي گريز ناپذيره. زني، تمام وجودش رو صرف مراقبت از يک توده سلولي بي‌شکل و روح مي‌کنه تا تبديل به موجود کاملي بشه، تا تبديل به کودکي بشه، تبديل به نوجواني بشه و اين مراقبت همچنان ادامه پيدا مي‌کنه. در رنج اين مراقبت دائمي، در اين گم شدن در "چيزي ديگر" نوعي احساس نشئگي وجود داره و بخشي از احساس خوشبختي در نشئگي ناشي از اين سرسپردگي، فدا شدن و فنا شدن خوابيده. اين نشئگي مي‌تونه نشئگي ناشي از هر نوع سرسپردگي باشه. سرسپردگي نويسنده‌اي به داستانش، سرسپردگي موسيقيداني به نت‌هاييي که پشت سر هم مي‌گذاره، سرسپردگي يک فيزيکدان به حل مسئله کوچکي از جهان هستي، سرسپردگي کارخونه‌داري به آجر آجر کارخونه‌اي که طي سالها ساخته. سرسپردگي عشق‌هاي رمانتيکي که امروز ديگه براي ما معني نداره، عشق‌هايي که آدم‌ها حاضر بودن به خاطرش بميرن، کوه بکنن يا يک کشور رو به آتيش بکشن.
من بعيد مي‌دونم بتونم با خانم شمسايي در مورد اين نشئگي حرف بزنم. شک دارم کسي که تجربه‌ اين سرسپردگي رو در حيطه‌هاي غير غريزي نداشته چيزي از اين کشف بفهمه. البته ترسم بابت دو نکته ديگه هم هست. نکته اول اينکه شايد اگر زني که سي سال زندگيش رو پاي بچه‌هاش گذاشته بفهمه راه ديگه‌اي هم براي رسيدن به لذتي که اون تجربه کرده وجود داشته حسابي سرخورده بشه. مادرها مسير طاقت‌فرسايي رو پشت سر گذاشتن، شايد نبايد اين دلخوشي رو از اون‌ها گرفت که تجربه‌شون ناب، يگانه و مخصوص خود اونهاست. چيزي خارج از دسترس مردها و زنهايي که مسيري غير از مادر شدن رو انتخاب مي‌کنن. نکته دومي هم هست؛ براي امثال خانم شمسايي که هنوز دنيا رو سياه سفيد مي‌بينن حرف زدن از پارادوکس‌ها کار مشکليه. فکر کنم کار سختي باشه که بگم حس خوشبختي همونقدر با نشئگي سرسپردگي سراغ آدم مياد که با نشئگي آزادي و بي‌قيدوبندي. فقط مزه اين خوشبختي‌ها با هم فرق مي‌کنه و خوشبختانه يا بدبختانه نسل امروز حريص‌تر از اونه که فقط به يک طعم رضايت بده.
* بخشي از شعر مارگوت بيگل

اين پست در تاريخ 2008/1/2 نوشته شده است.

هیچ نظری موجود نیست: