۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه

کمي شوخي، کمي جدي، نوشته‌اي از سر دلتنگي

گرداندن هر کلاس تفکر خلاق معادل دو کلاس فيزيک پيش‌دانشگاهي از من انرژي مي‌گيره. من به تک‌تک سلول‌هاي خاکستري مغزم احتياج دارم تا در حاليکه که سعي مي‌کنم در جمع شونزده، هفده دانش‌آموز امروزي؛ بچه‌هاي دنياي اينترنت، سريال الياس و چارخونه، چت، کافه، موبايل، بلوتوس، پول و موسيقي‌هاي زيرزميني مثال‌هاي خلاقانه بزنم، به تمام خط قرمزها هم وفادار باشم. خط قرمزهاي قانون اساسي، خط قرمز‌هاي عرف اجتماعي، خط قرمزهاي فرهنگ عمومي نسل قبل، خط قرمزهاي ارزش‌هاي اخلاقي نسل قبل و قبل‌تر، خط قرمزهاي ناسيوناليستي، خط قرمزهاي آموزش و پرورش، خط قرمزهاي فرهنگ طبقه اجتماعيي که به اونها درس مي‌دهم و بالاخره خط قرمزهاي ويژه مدير مدرسه. گاهي اشتراک اين مجموعه‌هاي خط قرمزدار تهي مي‌شه و من درست مثل خري که توي باتلاق گير کرده مجبورم سر کلاس دست و پا بزنم.
درس ديروز کلاس نوشتار خلاق نقد يه نوشته بود. براي توضيح اينکه نقد اصولا چيه بايد کمي راجع به زبان هنر و زبان علم و چيستي اين دو حيطه حرف مي‌زدم تا به بچه‌ها بگم چطور نقد با زبان هنر و براساس منطق رياضي( نگاه علمي) صورت مي‌گيره. سر کلاس‌ متوجه شدم بچه‌ها فرق سه کلمه کشف، اختراع و خلق رو نمي‌دونند. کار سخت‌تر شد. من سعي مي‌کردم مثال بزنم تا به اونها بفهمونم ذهن يک خالق هنري، يک کاشف و يک مخترع چه تفاوت‌هايي در عملکرد داره. از يه طرف به قيافه‌هاي بهت زده بچه‌ها نگاه مي‌کردم و فکر مي‌کردم اين بحث بيش از اندازه براشون سنگينه و از طرفي فکر مي‌کردم اونها تو سيستم احمقانه آموزش و پرورش ما فقط يه سال ديگه فرصت دارن تا تعيين رشته کنن و چاره‌اي جز دونستن تفاوت اين حيطه‌ها ندارن. زنگ تفريح اول که خورد نفس راحتي کشيدم و مثل کسي که دور اول راند مسابقه مشت‌زني رو بدون کسب امتياز، اما بدون باخت پشت سر گذاشته از کلاس بيرون اومدم. مقنعه‌ام کج شده بود و صدام در نمي‌اومد. خودم را کشون کشون به دفتر مدرسه رسوندم. خواستم روي صندلي ولو بشم که خانم الف پرسيد:
-خانم چپ‌کوک شما بعد از ازدواجتون به اين فکر کردين که شوهرتون رو از دست مادرش در بيارين؟
من سعي کردم ذهنم را مرتب کنم. از ذهنم گذشت که سر کلاس بعد اين مثال رو بزنم: آن مرد کار مي‌کند. و فرق معني اين جمله رو از ديد هنر و علم توضيح بدم. لبخند کش‌داري تحويل خانم الف دادم و گفتم:
-راستش من اصولا فکر مي‌کنم هيچ‌کس نمي‌تونه، آدم ديگه‌اي رو مال خودش کنه.
خانم ب از گوشه چشم نگاهي به من انداخت:
-ولي من خيلي ديدم دخترا اين کارو مي‌کنم.
خانم الف ادامه داد:
-شما بيخود نگران پسرتون هستيد. دختر بيچاره بايد صبح يه لنگه پا به بچه‌ش شير بده. بدو بدو بذارتش مهد. اونم چه مهدي. بره سر کارش تا شب واسه يه لقمه نون. بايد يه کم جووناي امروز و درکشون کنيم. واقعا بدبختن حيوونکيا.
فکر کردم بدبختم. و بلافاصله فکر کردم اگه مثال آن مرد عاشق شد رو بزنم مشکلي پيش مياد يا نه و رو به خانم ب گفتم: من نمي‌دونم چرا هميشه زن‌ها فکر مي‌کنن عروس، پسرشون رو از چنگشون درمياره. چرا فکر نمي‌کنن داماد، دخترشون رو از چنگشون درمياره ؟ شما دختر دارين ؟
خانم ب گفت :
-واسه اينه که مردا به اين چيزا فکر نمي‌کنن.
خانم الف ابروهاش رو بالا داد:
-راست مي‌گين واقعا غير از کار کردن و خوردن و خوابيدن به چيز ديگه اصلا نمي‌تونن فکر کنن. ميان مثل يه تيکه گوشت ميشينن پشت ميز مي‌خورن پا ميشن مي رن. نمي‌گن زن بدبخت کي خريد، کي پخت، کي شست. زن براشون يه کلفته با ببخشيد اين و مي‌گم تختخواب.
زنگ خورد. ذهنم عين بازار سمسارا بود. يکي ته وجودم مي‌گفتم آدميزاد عجب موجود بدبختيه. يکي مي‌گفت آن مرد عاشق شد قابل دفاعه. مي‌شه از خط قرمزا کشيدش بيرون. يکي مي‌گفت تو چه اصراري داري بحث نقد رو تو مطالبت بگنجوني اونم واسه يه مشت بچه پولدار. پاي تخته وايستادم و شروع کردم. رسيدم به جمله آن مرد کار مي‌کند. گفتم:
-آن، همه جا اشاره به دور داره. سرش اختلاف نظر نيست. مرد هم همينطور. مرد به هر زبوني معني مرد رو مي‌ده.
خواستم بگم وقتي مي‌گيم مرد، کسي يه زن يا يه دو جنسي رو تصور نمي‌کنه که آژير خط قرمز مغزم بلند شد. حرف جنسيتي ممنوع. تو يه چشم به هم زدن يه سلول خاکستري بازيگوش رفت سراغ آخرين اطلاعات و قبل از اينکه حرف از فيلتر ذهن من بگذره گفتم:
-وقتي مي‌گيم مرد کسي به ميمون فکر نمي‌کنه.
از قياس خودم وا رفتم. حرف خانم الف کار خودش رو کرده بود.
زنگ تفريح دوم که خورد تصميم گرفتم توي دفتر نرم. بايد ذهنم رو متمرکز مي‌کردم. مثال من اگه از در کلاس بيرون مي‌رفت بايد به هفت جد و آباد همه مردها توضيح مي‌دادم چرا چنين قياس احمقانه‌اي کردم. خواستم بخزم تو آبدارخونه که ناظم صدام کرد:
-خانم چپ‌کوک يکي از والدين باهاتون کار داره. تو دفتر پائين نشستن. آقان.
مي‌خواستم سرم رو بکوبم به ديوار. دو طبقه و حياط مدرسه رو بايد مي‌رفتم پايين. اونم تو برف واسه اينکه طرف آقا بود و نمي‌تونست وارد ساختمون مدرسه بشه. رفتم پايين و روبه‌روش نشستم. مرد محترمي بود. نيم ساعت راجع به اينکه دلش مي‌خواد دخترش يه "مرد" باشه. مثل يه "مرد" از حقوقش دفاع کنه، مثل يه "مرد" فکر کنه و مثل يه "مرد" کار کنه حرف زد و دست آخر از من پرسيد توصيه‌م بهش چيه ؟ سوال سختي بود چون من هيچوقت مثل يه مرد نبودم. کمي با هم حرف زديم و سعي کردم بهش حالي کنم اشکالي هم نداره اگه دخترش مثل يه زن از حقش دفاع کنه يا مثل يه زن خوش‌فکر باشه. راستش حالم از اين همه بحث جنسيتي داشت بهم مي‌خورد. وقتي سر کلاس برگشتم ده دقيقه از زنگ کلاس گذشته بود. من يه ليوان چايي هم نخورده بودم. زور زدم انرژيم رو جمع کنم و درس رو شروع کردم. يکي پس ذهنم مي‌گفت حواست باشه دوباره گند نزني. رسيدم به مثال درس و پاي تخته نوشتم آن مرد کار مي‌کند و شروع کردم.
-آن، همه جا اشاره به دور داره. سرش اختلاف نظر نيست. مرد هم همينطور. مرد به هر زبوني معني مرد رو مي‌ده. وقتي مي‌گيم مرد کسي به يه ..
به مغزم فشار آوردم. خط قرمزها رو رد کردم و ناخودآگاهم رسيد به پدر مهربان و بي‌هيچ دليلي با اعتماد به نفس کامل گفتم :
-کسي به يه موز فکر نمي‌کنه.
لازم به توضيح نيست که کلاس از خنده منفجر شد. خودم هم خنديدم. چند دقيقه‌اي کلاس رو تعطيل کردم و از يکي از بچه‌ها خواستم برام يه ليوان چايي بياره. اين بهترين کاري بود که مي‌تونستم بکنم.

اين پست در تاريخ 2007/12/18 نوشته شده است

هیچ نظری موجود نیست: