۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه

گزارشي از دوشنبه‌اي که گذشت

من و خانم مدير با هم وارد دفتر دبيران شديم؛ من سلانه سلانه و خوش‌خوشک و خانم مدير هيجان زده و نفس زنان. بقيه معلم‌ها سرپا ايستاده بودن. صداي خانم الف از راهروي دفتردارها ميومد:
-سينا جان پسرم اصلا از اتاقت تکون نخور. وايستا همونجا درست رو بخون تا مامان جوني برسه. زنگم زدن نمي‌خواد اف‌اف رو برداري.
وضعيت دفتر دبيران عادي نبود. به محضي که خانم مدير هيکل گرد گوشتيش رو روي صندلي ولو کرد بقيه معلم‌ها شروع کردن:
-چي شد خانم مدير؟
-الان بچه پزشک قانونيه؟
-دفنش که نکردن‌؟
من بي‌خبر از همه جا ليوان چايم رو برداشتم و کنار خانم ب که کم و بيش غمگين به نظر مي‌رسيد نشستم:
-اتفاقي افتاده ؟
خانم ب بهت زده نگاهم کرد:
-خبر نداري، خواهرزاده خانم فلاني رو کشتن. دختر دوازده ساله. اونم تو خونه خودش.
رو کردم به مدير:
-خونه خودش؟ باباش کشته؟
مدير با دست‌هاي گوشتالو گوشه روسريش را درست کرد:
-وا چپ‌کوک جان مگه پدر، بچه‌ش رو مي‌کشه. خونه‌شون حسينيه بوده. ظهر عاشورا جسد دختر رو زير تخت پيدا مي‌کنن.
خانم ج گفت: حالا فهميدين ماجرا چي بوده ؟
مدير بادي به غبغب انداخت:
-ظاهرا سر نماز ظهر يکي پشت سر پدر دختره گفته چنون به عذات مي‌شونم که هميشه خونت حسينيه باشه.
خانم دال گفت:
-عجب شمرهايي پيدا مي‌شن حالا اين همه وقت. يکي نيست بگه نامسلمون ظهر عاشورا.
خانم ب چشم غره‌اي به خانم دال رفت :
-عجب حرفي مي زنيد. قتل قتله ديگه ظهر عاشورا و شب عاشورا مگه داره.
خانم ج سرش را روي ميز دولا کرد و آروم گفت:
-تجاوزم کردن بهش‌؟
خانم مدير که از اين سوال هوشمندانه بدش نيومده بود لبخندي زد و گفت : نمي‌دونم والا بايد وايستيم خانم فلاني بياد ببينيم تجاوزي هم شده يا نه. عجب دوره و زمونه‌اي شده اون از شب تاسوعا که تا صبح تن و بندنمون لرزيد اينم از امروز.
خانم دال قبل از اينکه کلام مدير منعقد بشه هيجان زده پرسيد:
-اوا چرا خانم مدير؟
مدير قر تند و فرزي به کمر گوشتيش داد و ليواني چاي برداشت :
-بابا شب تاسوعا من داشتم مي‌رفتم روضه که ديدم اين سرايداره زنگ زد گريه، که خواهرزادم تصادف کرده، بايد برم شهر ري. بهش گفتم باشه بيا دم در خونه پول از من بگير خودت رو برسون. آخر شب بود گفتم يه زنگ بزنم ببينم چي شد. تلفن کردم خونه خواهره. گفتم دخترت چطوره. گفت خانوم کاش تو تصادف قيمه قيمه شده بود، دزديدنش.
خانم دال و ب با هم گفتن: دزديدن؟
مدير حبه‌اي قند برداشت:
-آره نگو يه خواستگار داشته، اينا هي جوابش مي‌کردن. دختره روز قبل واسه کمک تو خرج دادن يکي از همسايه‌ها رفته بوده اونجا. پسره هم ديده شلوغه دختره رو دزديه. حالا هم زنگ زده گفته نگرش مي‌دارم تا واسم عقدش کنين.
گفتم: مگه مي‌شه. بالاخره اينا بايد شناسنامه ببرن. عاقد ببرن. خوب پليس مي‌گيرتش پدرشم درمياره.
خانم ب گفت: خانم شما مثل اينکه اينجا زندگي نمي‌کني. دختري که ببخشيد يه شب خونه يارو مونده خوب بايد عقدش کنن ديگه. چاره‌اي نيست. ديگه طرف کرده تو بوق و کرنا. کي مياد اون دختر و بگيره.
خواستم حرف بزنم که خانم الف هراسون توي دفتر اومد و روي اولين صندلي نشست:
-واي دلم داره مثل سير و سرکه مي‌جوشه. سينا خونه تنهاست. نيان سراغش.
گفتم : بابا خانم الف بچه شما که پسره ديگه.
خانم الف حرفم رو قطع کرد: پسرا که بدترن. همين ماه گذشته تو اون برف و يخ‌بندون به دو تا از پسربچه‌هاي مدرسه تجاوز شده. روزنامه رو مگه نمي‌خونيد شما؟
خانم دال گفت: اين مردم ايمانشونم از دست دادن. پريروز تو ميدون آرژانتين با شيشه نوشابه زدن تو سر دوست پسر من، موبايلش رو گرفتن. بيست تا بخيه خورده سرش.
خانم ب آماده مي‌شد حرفي بزنه که زنگ خورد. دو زنگ تفريح بعدي بحث پيرامون تجاوز ادامه پيدا کرد. به خونه که رسيدم اشتهاي خوردن هيچ‌ چي نداشتم. ترجيح دادم دوش آب گرمي بگيرم و کمي بخوابم. قبل از اونکه وارد حموم بشم زبونه پشت در رو انداختم. زنجير اطمينان رو بستم و پنجره‌ها رو کنترل کردم. نيم ساعتي زير دوش آب گرم ايستادم و خودم رو به دست صداي شرشر آب سپردم. بيرون که اومدم هنوز حالم به جا نبود. فکر کردم ديدن يکي از کارتون‌هاي جديد والت ديسني حالم رو بهتر مي‌کنه. تلويزيون رو روشن کردم اما قبل از اونکه شاسي ويدئو رو فشار بدم چشمم به جسد کفن پيچ شده زني افتاد که توي قبر خوابيده بود و فقط گردي صورتش معلوم بود. يه مار زهري هم روي صورتش مي‌چرخيد. چنان صحنه منزجر کننده‌اي بود که حتي نمي‌تونستم کانال عوض کنم. جلوي تلويزون خشکم زده بود. هنرپيشه زن به هنرپيشه مرد مي‌گفت: پسرم خواهرت تو زندگيش سخن‌چيني مي‌کرد. حالا که شب اول قبره داره تقاصش رو پس مي‌ده. نمي‌دونم چطور از فاصله دو متري تلويزيون شيرجه زدم و به جاي عوض کردن کانال يا خاموش کردن تلويزيون، يا حتي بستن چشمام، دوشاخه رو از پريز کشيدم. جايي خونده بودم آدم‌ها وقتي شوکه مي‌شن يا ذهنشون در معرض بمباران چيزي نامطبوع قرار مي‌گيره سيستم رفتار منطقي‌شون مختل مي‌شه. الان با خودم فکر مي‌کنم بعيد نيست دفعه ديگه مغزم فرمان شکستن تلويزيون رو بده، يا شکستن شيشه خونه، يا فحش دادن به عابري که داره خوش‌خوشک از زير پنجره اتاقم رد مي‌شه. هيچ بعيد نيست.

اين پست در تاريخ 2008/01/22 نوشته شده است.

نسل بعد؟!

- يا حضرت عباس، چرا اينجوري شدي محمد؟
محمد يه کلاه قرمز مارک گپ سرش گذاشته بود. کلاه تي‌شرت اسپرت آبي نفتي رو هم کشيده بود روش. يه کاپشن پفي سورمه‌اي خوشرنگ هم روي تي‌شرتش پوشيده بود که هماهنگي خوبي با شلوار جين ساب‌خورده و نيم‌بوت‌هاي اسپرت چرمي داشت.
-رپرم عمه.
البته من عمه محمد نيستم. اما از اونجايي که نسبت فاميليمون انقدر دور نيست که خانم چپ‌کوک خونده بشم و در فرهنگمون هم عادت نداريم همديگه رو به نام کوچيک صدا کنيم-به خصوص وقتي پاي هجده سال اختلاف سني در ميون باشه- محمد من رو عمه صدا مي‌کنه.
محمد کوله پشتي قرمز-سورمه‌ايش رو روي صندلي انداخت و همونطور که آوازي از کامران-هومن زمزمه مي‌کرد پلي‌کپي‌هايش را روي ميز گذاشت. قرار بود اشکال‌هاي فيزيکش رو برطرف کنم. البته تقريبا توي تمام مسئله‌هاي دو فصل کتابش اشکال داشت. اين بود که از اول شروع کردم. مفاهيم رو براش توضيح دادم و رفتم سر حل مسئله. ده-دوازده تا مسئله اول رو از پلي‌کپي‌هاي خودم حل کردم. توي شش سالي که فيزيک درس مي‌دادم به اين نتيجه رسيده بودم که مشکل عمده بچه‌ها ترس از صورت مسئله‌ست. اغلب مسئله‌ها صورت‌هاي خشک و غيرملموسي دارن. اين امر سبب مي‌شه بچه‌ها فکر کنن قراره با مسئله‌هاي عجيب و غريب دست و پنجه نرم کنن. من براي چند تا پايه‌اي که تو اين شش سال درس دادم يه سري مسئله طرح کرده بودم که هم صورت بامزه‌اي داشت و هم بچه‌ها کم و بيش با مورد مسئله، توي زندگي روزمره‌شون برخورد مي‌کردن.
بعد از يک سال دوري از تدريس فيزيک، حل مسئله حسابي سر کيفم آورده بود. مسئله‌هاي خودم که تموم شد نگاهي به پلي‌کپي‌هاي محمد کردم و گفتم: حالا بريم سر مسئله‌هاي خفن آقاتون !! قول مي‌دم مثل آب خوردن حلشون کني.
خودم روي صندلي راحتي لم دادم . ليوان چايم رو هم جلوم گذاشتم و صورت مسئله اول رو بلند خوندم. به سه دقيقه نکشيد که محمد مسئله رو حل کرد و با خوشحالي گفت: دمت گرم عمه. عمه اين سريال حلقه سبز رو مي‌بيني. گفتم: نه، ترسناکه. يعني ترسناکم نيست حال به هم زنه. من ترجيح مي‌دم يه چيزي ببينم حالم جا بياد. محمد مدادش رو بين دو انگشت چرخوند: پس اخبار ببين عمه. ديدين ديشب بمب‌گذاريه رو. يارو زانوش له شده بود، دو طرف پاش مونده بود. خيلي باحال بود. ليوان چايي رو روي ميز گذاشتم و صدام رو بالا بردم: محمد حالم و بهم زدي. تو هم خوراکت جنازه ديدنه‌ها. محمد خنديد: چکار کنم عمه. خوب اخبار نشون مي‌ده.
-حالا حتما بايد بشيني جنازه‌هاش رو هم ببيني.
محمد دوباره خنديد: عمه ترسويي‌ها.
سرگرمه‌هام رو توي هم کشيدم و گفتم: بسه خوشمزگي. مسئله بعدي: علي با سرعت 90 کيلومتر بر ساعت در حال رانندگي‌ است که در فاصله 40 متري خود شارون، شارون؟؟!
مکث کردم. ابروهام رو بالا دادم و با تعجب گفتم: شارون وسط مسئله فيزيک چکار مي‌کنه. اما بعد فکر کردم بالاخره شارون هم يه اسمه مثل بقيه اسم‌ها و بقيه مسئله رو خوندم:
شارون را وسط جاده مشاهده مي‌کند. اگر زمان واکنش علي 48/0 ثانيه باشد و حداکثر شتاب اتومبيل هنگام ترمز گرفتن 6/7 متر بر ثانيه باشد آيا ماشين قبل از برخورد متوقف مي‌شود؟
به عادت هميشگي‌م بلافاصله بعد از تموم شدن مسئله گفتم: خوب اول بگو مسئله چي مي‌گه؟
محمد سرش رو مثل رپرها کمي تکون داد و گفت: ميگه مي‌خوايم بزنيم شارون رو بکشيم. با نود تا بزنيم بهش کار تمومه يا نه؟
دهنم باز مونده بود. انگار تازه متوجه شدم صورت مسئله چي داره مي‌گه. خواستم يه تشري به محمد بزنم که ديدم بي‌ربط هم نمي‌گه. حرف مسئله کم و بيش همينه. صورت مسئله بعدي رو که خوندم ديگه کارم از تعجب هم گذشت. صورت مسئله اين بود:
- سنگي از پنجره‌اي در فلسطين توسط علي با سرعت 12 متر بر ثانيه به سمت شارون پرتاب مي‌شود. اگر ارتفاع پنجره 36 متر باشد و 25/1 ثانيه بعد سنگ بصورت قائم بر سر او فرود آيد شارون چقدر بالاتر از سطح زمين است و سرعت سنگ در اين لحظه چقدر است؟
به محمد گفتم: ببينم هيچکي نمي‌گه چرا اين مسئله‌ها انقدر خشونت‌آميزه؟
محمد تقريبا حرفم رو نفهميد: يعني چي؟
-يعني اينکه سر کلاس فيزيک که جاي طرح اين مسئله‌ها نيست.
محمد بلافاصله گفت: خوب اسرائيلي‌ها رو بايد کشت ديگه.
گفتم: در اين شکي نيست که در حق فلسطينيها ظلم شده. اونها هم بايد حقشون رو بگيرن. ولي سر کلاس فيزيک قرار نيست شما مسئله نحوه کشتن کسي رو حل کنين. حالا هر کسي مي‌خواد باشه. اين کار خشونت‌آميزه.
محمد نگاه عاقل اندر سفيهي به من کرد و شانه‌هايش را بالا انداخت: حالا حلش کنم عمه؟
مسئله‌ها که تموم شد احساس مي‌کردم درس اونطور که بايد براي محمد جا نيفتاده. بهش نيم ساعتي فرصت دادم توي خونه پرسه بزنه تا من فرصت کنم چند تا مسئله جديد طرح کنم. محمد هم يک‌راست سراغ همسرم رفت: عمو کي بريم گيم‌نت؟ گفتم: اوهوي قرار بود منم بيام. محمد کلاه قرمزش رو تا روي ابروهاش پايين کشيد: عمه گيم‌نت جاي زن‌ها نيست. شما هم که از بزن بکش بدت مياد.
محمد و عمو توي اتاق دارت بازي مي‌کردن. من صداشون رو از بيرون اتاق مي‌شنيدم.
-محمد بازي باحال چه خبر؟
-هيچي عمو. عمو بريم کانتر بازي کنيم. کانتر بازي کردي عمو.
-نه
-عمو مي‌ريم با بچه‌ها بازي مي‌کنيم. مي‌شيم دزد. بمب‌گذاري مي‌کنيم. حال اين پليسا رو مي‌گيريم.
-هر روز بازي مي‌کني؟
من صداي محمد رو نصفه نيمه مي‌شنيدم. بعد از يک سال ذهنم به تکاپو افتاده بود. خيلي زور زدم دو تا مسئله خلاقانه منطبق بر کنوانسيون حقوق کودک طرح کنم اما ظاهرا بد جوگير شده بودم.
سوال اول:
- علي شارون را از طبقه پانزدهم يک برج به پائين پرت مي‌کند. آيا شارون مي‌تواند با بالا کشيدن موهايش از افتادن خودش جلوگيري کند؟
سوال دوم:
- علي مي‌خواهد با صرف کمترين مقدار انرژي ممکن با ضربه تبر سر شارون را از بدنش جدا کند. آيا جسمي که زير گردن شارون قرار مي‌گيرد در مقدار مصرف انرژي تاثيري دارد. اگر به فرض علي به 350 کيلوژول انرژي در شرايط معمول گردن زني نياز داشته باشد آيا براي قطع گردن شارون روي آب هم همين مقدار انرژي لازم دارد؟
سوال سوم:
علي مي‌خواهد شارون را زنده زنده بسوزاند. اگر انرژي لازم براي سوزاندن يک گرم راسته گاوي 8/6 ژول باشد
الف) با توجه به اينکه شارون دست‌کمي از يک گوساله هشتاد کيلويي ندارد حساب کنيد حداقل چند کيلو ژول انرژي براي زنده زنده سوزاندن شارون لازم است؟
ب) حساب کنيد علي براي انجام اين کار به چند کيلوگرم ذغال احتياج دارد. (انرژي زغال 6/33 کيلوژول برگرم است)؟
ج) مي‌دانيد اگر گلوله‌اي به بدن شارون اصابت کند و از بدنش خارج نشود تمام انرژي جنبشي گلوله به گرما تبديل مي‌شود. اگر اسلحه علي گلوله‌هايي با سرعت 150 کيلومتر بر ساعت به سمت شارون شليک کند با فرض اينکه اتلاف انرژي گلوله‌ها ناچيز باشد و شارون به يک صفحه ضد گلوله بسته شده باشد که اجازه عبور گلوله‌ها را از بدنش ندهد حساب کنيد علي به چند گلوله احتياج دارد؟
د) اگر علي يک مسلسل داشته باشد که در هر دقيقه 850 گلوله شليک کند چقدر طول مي‌کشد تا شارون بر اثر گرماي حاصل از اصابت گلوله‌ها خاکستر شود؟

اين داستان در تايخ 2008/01/13 نوشته شده است.

بحث‌هايي به شدت زنانه

خانم شمسايي زن باشعوريه. فکر مي‌کنم جزو زنان خوشبخت هم به حساب مياد. در پنجاه سالگي سالم و سرحاله. يک شوهر عاشق بي‌قرار و دو فرزند تحصيل‌کرده موفق داره که هر دو چند ساليه به کانادا مهاجرت کردن. خانم شمسايي شيفته اون وجه از روح وحشي منه که سرشار از زندگيه؛ به راحتي چهارده‌ساله و شصت ساله مي‌شه. بازيگوش و سرکشه و به فقط در زمان حال زندگي مي‌کنه، موجودي بدون گذشته و بدون آينده. (متاسفانه هيچ وقت فرصت نشده تا من وجه نيستي وجودم رو نشون خانم شمسايي بدم. وجه شور مرگ که ناگزير با شور زندگي زاده مي‌شه. تناقض شگفت انگيزي که من بهش مي‌گم پارادوکس دوست داشتني خلقت.) چيزي که خانم شمسايي در مورد من نمي‌فهمه اينه که چطور زني به سرزندگي من حاضر به "زايش" يک زندگي ديگه نيست. خانم شمسايي هر وقت فرصتي پيدا کنه در جمع معلم‌ها بحث بچه‌دار شدن من رو پيش مي‌کشه و با اندوهي عميق مي‌گه: "دختر و پسر منم مثل تو‌ ان . اونا هم بچه نمي‌خوان. شما چرا اينجوري هستين. چرا انقدر ناشکرين."
در طول پنج سالي که از ازدواج من گذشته بارها مجبور شدم به اين سوال جواب بدم. بارها زن‌ها در شيدايي وصف‌ناپذيري از حس شگفت انگيز مادر شدن حرف زدند و بارها تاکيد کردن که من بي هيچ ترديدي خودم رو از بزرگترين لذت زندگيم محروم کردم.
در طول اين پنج سال مواجه شدن با مادراني که وقتي روبه‌روي معلمي مي‌ايستن تمام وجودشون دو تا گوش مي‌شه که بشنون اون چيزي که خلق کردن بهترينه، من رو به اين باور رسونده که بي‌شک زن‌هايي که مادر شدن رو تجربه کردن حرف درستي مي‌زنن. اما دغدغه من در طول همين زمان اين بوده که چه چيزي زايش يک موجود جديد رو تبديل به بزرگترين لذت زندگي مي‌کنه. به چيزهاي زيادي فکر کردم. با زن‌هاي زيادي در مورد حس مادريشون حرف زدم و در سي و دو سالگي پارادوکس شگفت انگيز ديگري از خلقت رو کشف کردم. به نظر مي‌رسه بخشي از حس خوشبختي به ميزان سرسپردگي ما به چيزي يا کسي برمي‌گرده. به اينکه چقدر روحي "خودش رو به تمامي بر چيزي مي‌افکنه"*. در مادر بودن اين سرسپردگي گريز ناپذيره. زني، تمام وجودش رو صرف مراقبت از يک توده سلولي بي‌شکل و روح مي‌کنه تا تبديل به موجود کاملي بشه، تا تبديل به کودکي بشه، تبديل به نوجواني بشه و اين مراقبت همچنان ادامه پيدا مي‌کنه. در رنج اين مراقبت دائمي، در اين گم شدن در "چيزي ديگر" نوعي احساس نشئگي وجود داره و بخشي از احساس خوشبختي در نشئگي ناشي از اين سرسپردگي، فدا شدن و فنا شدن خوابيده. اين نشئگي مي‌تونه نشئگي ناشي از هر نوع سرسپردگي باشه. سرسپردگي نويسنده‌اي به داستانش، سرسپردگي موسيقيداني به نت‌هاييي که پشت سر هم مي‌گذاره، سرسپردگي يک فيزيکدان به حل مسئله کوچکي از جهان هستي، سرسپردگي کارخونه‌داري به آجر آجر کارخونه‌اي که طي سالها ساخته. سرسپردگي عشق‌هاي رمانتيکي که امروز ديگه براي ما معني نداره، عشق‌هايي که آدم‌ها حاضر بودن به خاطرش بميرن، کوه بکنن يا يک کشور رو به آتيش بکشن.
من بعيد مي‌دونم بتونم با خانم شمسايي در مورد اين نشئگي حرف بزنم. شک دارم کسي که تجربه‌ اين سرسپردگي رو در حيطه‌هاي غير غريزي نداشته چيزي از اين کشف بفهمه. البته ترسم بابت دو نکته ديگه هم هست. نکته اول اينکه شايد اگر زني که سي سال زندگيش رو پاي بچه‌هاش گذاشته بفهمه راه ديگه‌اي هم براي رسيدن به لذتي که اون تجربه کرده وجود داشته حسابي سرخورده بشه. مادرها مسير طاقت‌فرسايي رو پشت سر گذاشتن، شايد نبايد اين دلخوشي رو از اون‌ها گرفت که تجربه‌شون ناب، يگانه و مخصوص خود اونهاست. چيزي خارج از دسترس مردها و زنهايي که مسيري غير از مادر شدن رو انتخاب مي‌کنن. نکته دومي هم هست؛ براي امثال خانم شمسايي که هنوز دنيا رو سياه سفيد مي‌بينن حرف زدن از پارادوکس‌ها کار مشکليه. فکر کنم کار سختي باشه که بگم حس خوشبختي همونقدر با نشئگي سرسپردگي سراغ آدم مياد که با نشئگي آزادي و بي‌قيدوبندي. فقط مزه اين خوشبختي‌ها با هم فرق مي‌کنه و خوشبختانه يا بدبختانه نسل امروز حريص‌تر از اونه که فقط به يک طعم رضايت بده.
* بخشي از شعر مارگوت بيگل

اين پست در تاريخ 2008/1/2 نوشته شده است.

چه کسي سانسور مي‌کند؟

يکي از مزيت‌هاي کلاس‌هاي خلاقيت اينه که من بيشتر شنونده‌م تا گوينده. شنونده حرف‌هاي بچه‌ها، معلم‌ها، والدين و مديران مدارس. گاهي لابه‌لاي اين حرف‌ها نکاتي هست که نمي‌شه به‌سادگي از اونها گذشت.
توي کلاس نوشتار خلاق رسم بر اينه که نويسنده خودش امتياز نهايي رو به کاري که خلق کرده مي‌ده. نوشته خونده مي‌شه. بچه‌ها نظرشون رو مي‌گن و بر اساس نظري که اعلام مي‌کنن امتيازي بين يک تا پنج به اثر خلق شده مي‌دن. آخرين سخنران هميشه خود نويسنده‌ست. از کارش دفاع مي‌کنه و در نهايت برآيندي از امتيازها به خودش مي‌ده که البته در هيچ‌کجا ثبت نمي‌شه. چند هفته پيش نگار داستان صفر ترشيده‌اي رو خوند که به دليل صفر بودنش هيچ‌کس به خواستگاريش نمي‌اومد تا اينکه صد ميليون باهوشي به قصد پيوستن به جمع ميلياردها از صفر ترشيده خواستگاري مي‌کنه. مديحه اولين نفري بود که براي نقد نوشته نگار دستش رو بالا برد. راستش اين عجيب‌ترين اتفاقي بود که مي‌تونست توي اون کلاس بيفته. مديحه اغلب ساکته. از سنش بزرگ‌تره. فوق‌العاده مودبه و حساسيت ادبي بسيار ظريفي داره. اگر چه خوب نمي‌نويسه اما من برق نويسندگي رو در نگاهش مي‌بينم. مديحه شمرده و با تاني نقدش رو شروع کرد: به نظر من داستانش جالب بود. يه نکته توش داشت. صفر‌ها هميشه بي‌ارزش نيستن. اما اشکالش اين بود که توي داستان گفته بود ترشيده.
من متوجه منظور مديحه نشدم : خوب چه اشکالي داره. مگه ترشيده غلطه ؟
-نه اما زشته. زن‌ها نبايد به خودشون توهين کنن.
نگار گفت: خوب پس جاي ترشيده چي‌ بگيم. بالاخره يه سري از دخترا همينجورين ديگه. فقط منتظر شوهرن.
بچه‌ها آروم آروم وارد گفتگو شدند. بحث بالا گرفت و در نهايت گروهي به جمع موافق‌ها و گروهي به جمع مخالف‌هاي نظر مديحه پيوستن. من از مديحه و طرفدارانش خواستم لغت يا عبارتي پيشنهاد کنن که بشه اون رو دقيقا جاي واژه ترشيده گذاشت و حس يه دختر منتظر شوهر رو به خوبي منتقل کنه.
نتيجه بحث کلاس جالب بود. هيچ کلمه جايگزين مناسبي پيدا نشد. گروه مخالف مديحه اعلام کردن که اصولا استفاده از اين جور لغات خيلي هم خوبه. چون نوشته رو باحال مي‌کنه و سبب مي‌شه خواننده بهتر بفهمتش. گروه موافق مديحه اعلام کردن اصولا بهتره ما يه جوري بنويسيم که احتياجي به اين جور کلمه‌ها پيدا نکنيم!!!
ماجراي دوم دقيقا يک هفته بعد اتفاق افتاد. شماره اول مجله کلاس تفکر خلاق چاپ شد. توي مجله يه نوشته با موضوع معرفي خواننده راک جوان وجود داشت که مطمئن بودم صداي مدير مدرسه رو درمياره. همين اتفاق هم افتاد. کلاسم تموم شده بود و داشتم چهارنعل به سمت در مدرسه مي‌رفتم که مدير صدام کرد:
-خانم چپ‌کوک بيايد دفتر من.
مدير طبق معمول اکثر مدير‌هايي که کارگا‌ههاي مديريت رو گذروندن دو جمله کليشه‌اي جهت تشکر از زحمات بي‌شائبه‌م تحويلم داد و بلافاصله سراغ اصل مطلب رفت:
-خانم چپ‌کوک شما اصلا اين مجله رو خوندين. گفتم: بله. بيشتر از يه بار هم خوندم.
مدير ادامه داد: توي مجله شما يه کلمه‌هايي بود که واقعا در شاّن مدرسه ما نيست. يعني اصلا در شان يه محيط فرهنگي نيست.
انتظار اين يکي رو نداشتم. توي ذهنم دنبال کلمه‌هاي بد گشتم و البته چيزي پيدا نکردم. گفتم: چه کلمه‌اي مثلا؟
مدير مجله رو ورق زد: ببينيد اين کلمه پاتوق چيه شما نوشتين. زشته واقعا. جاي پاتوق معرفي کردن دو تا جاي فرهنگي معرفي کنيد.
گفتم: منظورتون اينه که بچه‌ها پاتوق‌هاي فرهنگي رو معرفي کنن؟ قاعدتا بچه‌ها به اونجا هم مي‌رسن. هدف اين بخش مجله آشنا شدن بچه‌ها با مفهوم محله‌ست. طبيعيه که اونها اول دنبال پاتوق‌هايي برن که براشون جذاب‌تره.
مدير حرفم رو قطع کرد: اصلا چرا پاتوق. بنويسيد محل. نمي‌دونم يه چيز ديگه بنويسيد. ما بايد جوابگوي پدر و مادرها باشيم. الان ديگه چند سال پيش نيست. الان همه پدر و مادر‌ها اخلاقگرا شدن. دوست دارن بچه‌هاشون اخلاقيات رو رعايت کنن. ديگه گذشت اون دوره‌اي که مي‌گفتن به بچه‌هامون آزادي بدين.
-ولي اين مطالب رو دقيقا بچه‌هاي همين والدين جمع کردن. من فقط ازشون خواستم مجله يه بخشي در مورد محله‌اي که زندگي مي‌کنن داشته باشه. يه نشونه‌اي که محله‌شون رو از بقيه جاها جدا کنه.
مدير گفت: اين خيلي خوبه. ولي اون جاها پاتوق نباشه !!!
من تا اينجاي قضيه به مسئله سانسور بطور جدي فکر نکرده بودم. حرف مديحه رو پاي خوش‌فکري مديحه گذاشتم. پاي تلاش بي‌صداي بخشي از زن‌هاي نسل امروز ايران براي پيدا کردن جايگاه اجتماعيشون. حرف‌هاي مدير مدرسه رو هم پاي مدير مدرسه بودنش گذاشتم و پاي تعلقش به فرهنگ مادرم و مادربزرگم. پاي ترس اين نسل‌ها از کافه، چت، فيلم پورنو اما وقتي دوشنبه پيش نقد بچه‌هاي نوشتار خلاق رو در مورد مجله کلاس تفکر خلاقي خوندم فکر کردم قضيه اين فرهنگ و اون فرهنگ نيست. قضيه اينه که ما به راحتي به خودمون اجازه سانسور واقعيت‌هاي موجود رو مي‌ديم. به راحتي.
در بين 12 گروه منقد دو گروه اينطور نوشته بود:
"مجله‌تون خيلي باحاله.. اي ول که خواننده راک معرفي کردين .. هيپ‌هاپ يادتون نره .. واي واي نوشتين پاتوق... پاتوق جاي کاراي بده ..پاتوق جاي دختراي بده.."
"بسيار مجله‌‌تان خوب است اما کلمه‌هاي بي‌تربيتي دارد. زيرا نوشتيد پاتوق. بهتر بود جاش بنويسين کافي‌شاپ خانوادگي" !!!!!!
*پاتوغ: پا+توغ : پاي عَلَم. جايي که درفش را نصب کنند. محل گرد آمدن. محل اجتماع لوطيان در بعضي از شهر‌هاي ايران. روز عاشورا دسته‌هاي بعضي از محلات ممتاز توغ را حرکت دهند. زير و اطراف توغ را پاتوغ گويند. (فرهنگ محمد معين)

اين پست در تاريخ 2007/12/25 نوشته شده است

کمي شوخي، کمي جدي، نوشته‌اي از سر دلتنگي

گرداندن هر کلاس تفکر خلاق معادل دو کلاس فيزيک پيش‌دانشگاهي از من انرژي مي‌گيره. من به تک‌تک سلول‌هاي خاکستري مغزم احتياج دارم تا در حاليکه که سعي مي‌کنم در جمع شونزده، هفده دانش‌آموز امروزي؛ بچه‌هاي دنياي اينترنت، سريال الياس و چارخونه، چت، کافه، موبايل، بلوتوس، پول و موسيقي‌هاي زيرزميني مثال‌هاي خلاقانه بزنم، به تمام خط قرمزها هم وفادار باشم. خط قرمزهاي قانون اساسي، خط قرمز‌هاي عرف اجتماعي، خط قرمزهاي فرهنگ عمومي نسل قبل، خط قرمزهاي ارزش‌هاي اخلاقي نسل قبل و قبل‌تر، خط قرمزهاي ناسيوناليستي، خط قرمزهاي آموزش و پرورش، خط قرمزهاي فرهنگ طبقه اجتماعيي که به اونها درس مي‌دهم و بالاخره خط قرمزهاي ويژه مدير مدرسه. گاهي اشتراک اين مجموعه‌هاي خط قرمزدار تهي مي‌شه و من درست مثل خري که توي باتلاق گير کرده مجبورم سر کلاس دست و پا بزنم.
درس ديروز کلاس نوشتار خلاق نقد يه نوشته بود. براي توضيح اينکه نقد اصولا چيه بايد کمي راجع به زبان هنر و زبان علم و چيستي اين دو حيطه حرف مي‌زدم تا به بچه‌ها بگم چطور نقد با زبان هنر و براساس منطق رياضي( نگاه علمي) صورت مي‌گيره. سر کلاس‌ متوجه شدم بچه‌ها فرق سه کلمه کشف، اختراع و خلق رو نمي‌دونند. کار سخت‌تر شد. من سعي مي‌کردم مثال بزنم تا به اونها بفهمونم ذهن يک خالق هنري، يک کاشف و يک مخترع چه تفاوت‌هايي در عملکرد داره. از يه طرف به قيافه‌هاي بهت زده بچه‌ها نگاه مي‌کردم و فکر مي‌کردم اين بحث بيش از اندازه براشون سنگينه و از طرفي فکر مي‌کردم اونها تو سيستم احمقانه آموزش و پرورش ما فقط يه سال ديگه فرصت دارن تا تعيين رشته کنن و چاره‌اي جز دونستن تفاوت اين حيطه‌ها ندارن. زنگ تفريح اول که خورد نفس راحتي کشيدم و مثل کسي که دور اول راند مسابقه مشت‌زني رو بدون کسب امتياز، اما بدون باخت پشت سر گذاشته از کلاس بيرون اومدم. مقنعه‌ام کج شده بود و صدام در نمي‌اومد. خودم را کشون کشون به دفتر مدرسه رسوندم. خواستم روي صندلي ولو بشم که خانم الف پرسيد:
-خانم چپ‌کوک شما بعد از ازدواجتون به اين فکر کردين که شوهرتون رو از دست مادرش در بيارين؟
من سعي کردم ذهنم را مرتب کنم. از ذهنم گذشت که سر کلاس بعد اين مثال رو بزنم: آن مرد کار مي‌کند. و فرق معني اين جمله رو از ديد هنر و علم توضيح بدم. لبخند کش‌داري تحويل خانم الف دادم و گفتم:
-راستش من اصولا فکر مي‌کنم هيچ‌کس نمي‌تونه، آدم ديگه‌اي رو مال خودش کنه.
خانم ب از گوشه چشم نگاهي به من انداخت:
-ولي من خيلي ديدم دخترا اين کارو مي‌کنم.
خانم الف ادامه داد:
-شما بيخود نگران پسرتون هستيد. دختر بيچاره بايد صبح يه لنگه پا به بچه‌ش شير بده. بدو بدو بذارتش مهد. اونم چه مهدي. بره سر کارش تا شب واسه يه لقمه نون. بايد يه کم جووناي امروز و درکشون کنيم. واقعا بدبختن حيوونکيا.
فکر کردم بدبختم. و بلافاصله فکر کردم اگه مثال آن مرد عاشق شد رو بزنم مشکلي پيش مياد يا نه و رو به خانم ب گفتم: من نمي‌دونم چرا هميشه زن‌ها فکر مي‌کنن عروس، پسرشون رو از چنگشون درمياره. چرا فکر نمي‌کنن داماد، دخترشون رو از چنگشون درمياره ؟ شما دختر دارين ؟
خانم ب گفت :
-واسه اينه که مردا به اين چيزا فکر نمي‌کنن.
خانم الف ابروهاش رو بالا داد:
-راست مي‌گين واقعا غير از کار کردن و خوردن و خوابيدن به چيز ديگه اصلا نمي‌تونن فکر کنن. ميان مثل يه تيکه گوشت ميشينن پشت ميز مي‌خورن پا ميشن مي رن. نمي‌گن زن بدبخت کي خريد، کي پخت، کي شست. زن براشون يه کلفته با ببخشيد اين و مي‌گم تختخواب.
زنگ خورد. ذهنم عين بازار سمسارا بود. يکي ته وجودم مي‌گفتم آدميزاد عجب موجود بدبختيه. يکي مي‌گفت آن مرد عاشق شد قابل دفاعه. مي‌شه از خط قرمزا کشيدش بيرون. يکي مي‌گفت تو چه اصراري داري بحث نقد رو تو مطالبت بگنجوني اونم واسه يه مشت بچه پولدار. پاي تخته وايستادم و شروع کردم. رسيدم به جمله آن مرد کار مي‌کند. گفتم:
-آن، همه جا اشاره به دور داره. سرش اختلاف نظر نيست. مرد هم همينطور. مرد به هر زبوني معني مرد رو مي‌ده.
خواستم بگم وقتي مي‌گيم مرد، کسي يه زن يا يه دو جنسي رو تصور نمي‌کنه که آژير خط قرمز مغزم بلند شد. حرف جنسيتي ممنوع. تو يه چشم به هم زدن يه سلول خاکستري بازيگوش رفت سراغ آخرين اطلاعات و قبل از اينکه حرف از فيلتر ذهن من بگذره گفتم:
-وقتي مي‌گيم مرد کسي به ميمون فکر نمي‌کنه.
از قياس خودم وا رفتم. حرف خانم الف کار خودش رو کرده بود.
زنگ تفريح دوم که خورد تصميم گرفتم توي دفتر نرم. بايد ذهنم رو متمرکز مي‌کردم. مثال من اگه از در کلاس بيرون مي‌رفت بايد به هفت جد و آباد همه مردها توضيح مي‌دادم چرا چنين قياس احمقانه‌اي کردم. خواستم بخزم تو آبدارخونه که ناظم صدام کرد:
-خانم چپ‌کوک يکي از والدين باهاتون کار داره. تو دفتر پائين نشستن. آقان.
مي‌خواستم سرم رو بکوبم به ديوار. دو طبقه و حياط مدرسه رو بايد مي‌رفتم پايين. اونم تو برف واسه اينکه طرف آقا بود و نمي‌تونست وارد ساختمون مدرسه بشه. رفتم پايين و روبه‌روش نشستم. مرد محترمي بود. نيم ساعت راجع به اينکه دلش مي‌خواد دخترش يه "مرد" باشه. مثل يه "مرد" از حقوقش دفاع کنه، مثل يه "مرد" فکر کنه و مثل يه "مرد" کار کنه حرف زد و دست آخر از من پرسيد توصيه‌م بهش چيه ؟ سوال سختي بود چون من هيچوقت مثل يه مرد نبودم. کمي با هم حرف زديم و سعي کردم بهش حالي کنم اشکالي هم نداره اگه دخترش مثل يه زن از حقش دفاع کنه يا مثل يه زن خوش‌فکر باشه. راستش حالم از اين همه بحث جنسيتي داشت بهم مي‌خورد. وقتي سر کلاس برگشتم ده دقيقه از زنگ کلاس گذشته بود. من يه ليوان چايي هم نخورده بودم. زور زدم انرژيم رو جمع کنم و درس رو شروع کردم. يکي پس ذهنم مي‌گفت حواست باشه دوباره گند نزني. رسيدم به مثال درس و پاي تخته نوشتم آن مرد کار مي‌کند و شروع کردم.
-آن، همه جا اشاره به دور داره. سرش اختلاف نظر نيست. مرد هم همينطور. مرد به هر زبوني معني مرد رو مي‌ده. وقتي مي‌گيم مرد کسي به يه ..
به مغزم فشار آوردم. خط قرمزها رو رد کردم و ناخودآگاهم رسيد به پدر مهربان و بي‌هيچ دليلي با اعتماد به نفس کامل گفتم :
-کسي به يه موز فکر نمي‌کنه.
لازم به توضيح نيست که کلاس از خنده منفجر شد. خودم هم خنديدم. چند دقيقه‌اي کلاس رو تعطيل کردم و از يکي از بچه‌ها خواستم برام يه ليوان چايي بياره. اين بهترين کاري بود که مي‌تونستم بکنم.

اين پست در تاريخ 2007/12/18 نوشته شده است